زهرا خانومزهرا خانوم، تا این لحظه: 10 سال و 20 روز سن داره

✿دخترم فرشته کوچک من(✿◠‿◠)

پست آخر 93

بازم سلام با اینکه به دلایلی حسش نبود ولی گفتم بذار آخرین پستم رو توی این سال بذارم.اونم امروز که دیگه یه روز تا عید بیشتر نمونده. هفته پیش یه ماموریت کاری به بابایی زهرا خورد که بره یزد . ما هم وسایلمون رو بستیم و خانوادگی رفتیم ماموریت !! تا به همین بهونه حداقل یه سفری هم رفته باشیم ؛ چون عید که از جامون نمیتونیم تکون بخوریم. جاتون خالی یه هفته ای یزد بودیم ..میبید هم یه سری زدیم. .اونجا صبح بابایی می رفت کلاس تا ساعت 3عصر. من هم صبحها زهرا رو برمیداشتم و برای خودمون می رفتیم میگشتیم تا حوصلمون سر نره..دیگه برای خودم یه پا یزد شناس شده بودم!!! البته شب هم با بابایی میرفتیم یه دوری میزدیم و کلی هم خرت و پرت از ا...
28 اسفند 1393

خرید عید

سلام  سلام..... دوباره داره بوی عید میاد و بوی پول خرج کردن هم از کنارش داره شنیده میشه ...ما هم برای اینکه این سنت حسنه رو انجام داده باشیم تصمیم گرفتیم هر چه زودتر بریم خرید عید... به خاطر همین بابایی هفته پیش من و زهرا طلا رو گذاشت خونه مامانم تا با خیال راحت این سنت رو به جا بیاریم من هم در همین راستا کلی برای زهرا جونم خرید کردم...البته بازم اگه چیزی چشمم رو بگیره حتما براش میخرم ..مخصوصا اینکه روسری مناسبی براش پیدا نکردم... در عوض برای خودم چیزی نگرفتم..یعنی تصمیم هم نداشتم چیزی بگیرم به جز یه جفت جوراب ناقابل که چون مورد پسندم رو پیدا نکردم!! فعلا همون رو هم نخریدم ... فعلن بریم یه چن تا عکس خوشگل از...
13 اسفند 1393

روز عید...

تـو برای خلقت حوا بـه دنـیا آمدی پس تو پیش از حضرت دنیا به دنیا آمدی اشک با تو از دل زهـرا تولد یافته است مادرت دریا ، خودت دریا به دنیا آمدی جای زمزم، عشق از زیر قدمهایت شـکفت بانوی بانی باران، تا به دنیا آمـدی بعد تو ضرب المثل شد دختران بابائیند زین سبب تو زیـنت بابا به دنیا آمدی تو در آغوش حسینت خــنده ات گل می کند پس به خاطر خواهی ارباب دنـیا آمدی گریه کمتر کن سلام زینب قلب صبور تو برای روز عاشورا به دنیا آمدی دارد از امروز کار خانه یادت می دهد مادر خانه پس از زهرا به دنیا آمدی میلاد با سعادت حضرت زینب (س) مبارک سلام به همه دوستای گلم...امشب...
4 اسفند 1393

زهرا طلا بلا شده...

این روزا زهرا کوچولوی ما خیلی شیطون بلا شده .. . دوست داره به همه جا سرک بکشه و همه چی رو امتحان کنه ببینه چه مزه ایه ..خوردنیه یا باید باهاشون بازی کنه.. مثلا چند روز پیش من توی آشپزخونه بودم و داشتم کارامو میکردم...بعد چند دقیقه ای دیدم زهرا نیست و صداش هم نمیاد..با خودم گفتم حتما باز داره خرابکاری میکنه...بعللللله...دیدم خانوم رفته سرکمدش و بسته پنبه رو پیدا کرده..کل پنبه ها رو ریخته بود بیرون و داشت باهاشون بازی میکرد!!(البته بماند که دیدم ملچ ملوچ هم میکنه!!!)معلوم نیست چقدرشو مزه کرده تا فهمیده اینا برای بازی کردن مناسبتره تا خوردن!!! نگاه کن چقدر هم داره بهش خوش میگذره!!! داره به منم تعارف م...
21 بهمن 1393

خوشگذرونی....!!!!!!

دوباره سلام این چند هفته ی گذشته ما یعنی من و بابایی و زهرا طلا کلی برا خودمون خوشگذرونی کردیم... روز19 دی ماه بعد اینکه بابایی از سرکار برگشت گفت:دو هفته مرخصی گرفتم بریم شهرمون،پیش بقیه. من و زهرا هم از خدا خواسته خیلی ذوق کردیم.. آخه اونجا خیلی به زهرا خوش میگذره ..کلی سرگرمی داره و افراد زیادی هستند که زهرا دوست داره باهاشون بازی کنه. خلاصه ما این دو هفته اومدیم شهر مادریمون.. بــــــــله دیگه اونجا هر شب یا شب در میون میرفتیم دید و بازدید. شام یا ناهار هم خودمون رو یه جایی دعوت میکردیم ...روزا هم برای خودمون میگشتیم ..یا میرفتیم بازار یا خونه همسایه ها....منم خودمو با سرگرمی جدیدم یعنی شیرینی پزی مشغول میکر...
5 بهمن 1393

هوراااااااااااااااااا...بالاخره ما اومدیم.................

سلامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یه سلام به همه دوستان به قد تموم روزایی که نتونستم بیام وبلاگ . .به خصوص به دختر گلم، زهرا جونم خیلی وقت بود که نتونستم بیام و پست جدید بزارم...دلایل زیادی داشت که بعضی هاشو میشه گفت..بعضی هاشم نمیشه .. مثلن اینکه این مدت بیشتر خونه مامان جون بودیم و زیاد خونه خودمون نبودیم تا بتونم بیام وبلاگ... بعضی وقتا هم تنبلیم میکرد از همه مهمتر دیگه وقتی زهرا جونم بیداره نمیتونم لب تاپو روشن کنم ؛چون تا لب تاپو دستم میبینه یا باید اونو از دستم بگیره تا با صفحش بازی کنه...یا اینکه شروع میکنه به بهونه گرفتن که چرا منو ول کردی رف...
11 دی 1393

نماز

زهرا خانوم مامان نماز خون هم شده ... فقط اشکالش اینه که تو نماز همش داره به مامانش نگاه میکنه ...
24 آبان 1393

شیرین زبونی

امروز 22آبانه..با اینکه تازه پست گذاشتم ولی دیروز یه اتفاق خوشگل افتاد که دلم نیومد ننویسم...دوست دارم امروز برای همیشه برام به یادگار بمونه..... دیروز ظهر زهرا مشغول بازی کردن با عروسکاش بود که یه دفعه گفت:بابا...ماما..!!!!!!!!!!!! بدو بدو رفتم پیشش نشستم ؛ دیدم پشت سر هم داره میگه ماما....بابا......وای خدا اینقدر ذوق کردم که نگــــــــــــــــــــــــــو!!!! حالا از دیروز سوار روروکش میشه و توی خونه راه میره و هی میگه: ماما....بابا........ صبحی دنبالم راه افتاده بود و هی میگفت:ماما....ماما..... منم هی میگفتم: جان مامان .... من و باباییش وقتی این کلمه ها رو میگه دوس داریم از خوشحالی زهرا رو بخوریم...قربون...
22 آبان 1393

محرم

سلام امسال اولین سالی بود که با زهرا جونم میرفتیم هیئت...زهرا هم توی این مدت دختر خیلی خوبی بود هیئت که میرفتیم با کنجکاوی به آدمای دور و برش نگاه میکرد و به صدای طبل و سنج گوش میداد... روز ششم محرم هم همایش شیر خوارگان حسینی بود و منم اسم زهرا رو برای همایش نوشتم..اونجا به زهرا شال سبز دادن و منم سرش کردم...خیلی جیگر شده بود. ..کلی کوچولوی دیگه هم بودن...آقا رضا پسر دایی زهرا خانوم هم اومده بود.. اینم یه سری از عکسای زهرا طلا توی محرم زهرا کنار نخل زهرا کنار حجله حضرت قاسم(ع) وقتایی هم که زهرا جونم خسته می شد توی بغلم میخوابید... ...
21 آبان 1393