زهرا خانومزهرا خانوم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

✿دخترم فرشته کوچک من(✿◠‿◠)

هوراااااااااااااااااا...بالاخره ما اومدیم.................

سلامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یه سلام به همه دوستان به قد تموم روزایی که نتونستم بیام وبلاگ . .به خصوص به دختر گلم، زهرا جونم خیلی وقت بود که نتونستم بیام و پست جدید بزارم...دلایل زیادی داشت که بعضی هاشو میشه گفت..بعضی هاشم نمیشه .. مثلن اینکه این مدت بیشتر خونه مامان جون بودیم و زیاد خونه خودمون نبودیم تا بتونم بیام وبلاگ... بعضی وقتا هم تنبلیم میکرد از همه مهمتر دیگه وقتی زهرا جونم بیداره نمیتونم لب تاپو روشن کنم ؛چون تا لب تاپو دستم میبینه یا باید اونو از دستم بگیره تا با صفحش بازی کنه...یا اینکه شروع میکنه به بهونه گرفتن که چرا منو ول کردی رف...
11 دی 1393

نماز

زهرا خانوم مامان نماز خون هم شده ... فقط اشکالش اینه که تو نماز همش داره به مامانش نگاه میکنه ...
24 آبان 1393

شیرین زبونی

امروز 22آبانه..با اینکه تازه پست گذاشتم ولی دیروز یه اتفاق خوشگل افتاد که دلم نیومد ننویسم...دوست دارم امروز برای همیشه برام به یادگار بمونه..... دیروز ظهر زهرا مشغول بازی کردن با عروسکاش بود که یه دفعه گفت:بابا...ماما..!!!!!!!!!!!! بدو بدو رفتم پیشش نشستم ؛ دیدم پشت سر هم داره میگه ماما....بابا......وای خدا اینقدر ذوق کردم که نگــــــــــــــــــــــــــو!!!! حالا از دیروز سوار روروکش میشه و توی خونه راه میره و هی میگه: ماما....بابا........ صبحی دنبالم راه افتاده بود و هی میگفت:ماما....ماما..... منم هی میگفتم: جان مامان .... من و باباییش وقتی این کلمه ها رو میگه دوس داریم از خوشحالی زهرا رو بخوریم...قربون...
22 آبان 1393

محرم

سلام امسال اولین سالی بود که با زهرا جونم میرفتیم هیئت...زهرا هم توی این مدت دختر خیلی خوبی بود هیئت که میرفتیم با کنجکاوی به آدمای دور و برش نگاه میکرد و به صدای طبل و سنج گوش میداد... روز ششم محرم هم همایش شیر خوارگان حسینی بود و منم اسم زهرا رو برای همایش نوشتم..اونجا به زهرا شال سبز دادن و منم سرش کردم...خیلی جیگر شده بود. ..کلی کوچولوی دیگه هم بودن...آقا رضا پسر دایی زهرا خانوم هم اومده بود.. اینم یه سری از عکسای زهرا طلا توی محرم زهرا کنار نخل زهرا کنار حجله حضرت قاسم(ع) وقتایی هم که زهرا جونم خسته می شد توی بغلم میخوابید... ...
21 آبان 1393

شش ماهگی

سلام دختر گلم شش ماهگیت مبارک زهرا جونم امروز صبح همراه بابایی بردیمت مرکز بهداشت..هم برای کنترل و هم برای واکسن 6 ماهگی... آخییییییییییییییییییییی چفدر زود گذشت...ماشالله دیگه برا خودت خانومی شدی خانومی که اونجا بود قد و وزنت رو اندازه گرفت؛ وزنت6900 و قدت هم 68 سانت... توی این دوماه یه کیلو تپل تر شدی. ..بعدش بردیمت برای واکسن...اول بهت قطره دادن..وااای چقدر بدت اومد وقتی قطره رو خوردی.. .نوبت واکسنت که شد من از اتاق رفتم بیرون چون طاقت گریه هاتو نداشتم و بابایی تو رو نگه داشت... الهههههههههههههههی واکسناتو که زدن همش گریه میکردی..بعدش من اومدم تو اتاق و تو وقتی منو دیدی دستاتو بالا اوردی طرف ...
30 مهر 1393

ادامه خاطرات...

و اما ادامه خاطرات........ یکشنبه یعنی یه روز مونده به عید غدیر عقد کنون یکی از دخترای فامیل بود. ..اونجا هم خیلی خوش گذشت...ایشالله که خوشبخت بشن... عقد کنون توی محضر بود؛من و زن دایی هم از فرصت استفاده کردیم و چند عکس از زهرا طلا و آقا رضا انداختیم بقیه در ادامه مطلب.......   تازه جمعه 25 هم رفتیم مزرعه عموی من...اونجا شتر مرغ پرورش میدن..برای اولین بار بود که من و زهرا جونم از نزدیک شتر مرغ میدیدیم. ..خیلی برای هر دوتامون جالب بود..ناهار هم گوشت شتر مرغ خوردیم.. خیلی چسبید..   ...
29 مهر 1393

کویر نوردی

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام دلم تنگ شده بود..خیلی وقت بود برای وبلاگ زهرا خانوم پست نذاشته بودم...البته تقصیر من نبود و درگیر شده بودم...در عوض الان اومدم کلی عکس از خاطرات زهرا طلا توی این مدت بذارم ... اول از همه جمعه 18 مهر جای همه خالی ، رفتیم کویر و یه صبحونه خیلی خیلی خوشمزه اونجا درست کردیم...هوا اون روز خیلی خوب بودالبته گاهی هم هوا سرد میشد و چون من برا زهرا لباس گرم نبرده بودم کلاه پسر دایی جونش رو قرض گرفتم و سر زهرا گذاشتم...به نظر خودم که خیلی بهش میومد اونجا کلی ماسه بازی کردیم و به زهرا طلا هم خیلی خوش گذشت... اینم عکسای دختر گلم توی کویر... بقیه...
29 مهر 1393