زهرا خانومزهرا خانوم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

✿دخترم فرشته کوچک من(✿◠‿◠)

تولدت مبارک...............

دخترم شیرین تر از شهد عسل دخترم صد شعر نو،یکصد غزل دخترم زیباترین رنگین کمان آفتاب روشن این آسمان دخترم گلدان گلهای بهار دخترم یاقوت زیبای انار دخترم بر درد بی درمان شفا یک ملک در ظاهری انسان نما دخترم الماس انگشتر نشین شاهکاری نیست زیباتر از این دخترم یک قبله تصویر دعا محرم الاسرار تقدیر خدا دخترم زیباترین شعر خدا واژه چین محفل سر لقا دخترم در مهربانی تا خدا کشتی لطف خدا را ناخدا تشریف بیارین ادامه مطلب..... سلام زهرای گلم تولدت مبارک باشه فرشته کوچولوی من درست یه ساله که عطر ...
29 فروردين 1394

نوروز94

سلام اول از همه این شعر رو میذارم واسه نفسم زهرای گلم تا عشق آمد دردم آسان شد،خدا را شکر مادر شدم او پاره ی جان شد،خدا را شکر شوق شنیدن ریخت حتی گریه اش در من لبخند زد،جانم غزلخوان شد،خدا را شکر من باغبان تازه کاری بودم اما او یک غنچه زیبا و خندان شد ،خدا را شکر او آمد و باران رحمت با خودش آورد گلخانه ما هم گلستان شد ،خدا را شکر سنگ صبورم،نور چشمم ،میوه قلبم شب را ورق زد،ماه تابان شد،خدا را شکر مادر شدن یک امتحان سخت و شیرین است دلواپسی هایم دو چندان شد،خدا را شکر امسال اولین عید نوروزی بود که زهرا جونم داشت می دید...او...
24 فروردين 1394

پست آخر 93

بازم سلام با اینکه به دلایلی حسش نبود ولی گفتم بذار آخرین پستم رو توی این سال بذارم.اونم امروز که دیگه یه روز تا عید بیشتر نمونده. هفته پیش یه ماموریت کاری به بابایی زهرا خورد که بره یزد . ما هم وسایلمون رو بستیم و خانوادگی رفتیم ماموریت !! تا به همین بهونه حداقل یه سفری هم رفته باشیم ؛ چون عید که از جامون نمیتونیم تکون بخوریم. جاتون خالی یه هفته ای یزد بودیم ..میبید هم یه سری زدیم. .اونجا صبح بابایی می رفت کلاس تا ساعت 3عصر. من هم صبحها زهرا رو برمیداشتم و برای خودمون می رفتیم میگشتیم تا حوصلمون سر نره..دیگه برای خودم یه پا یزد شناس شده بودم!!! البته شب هم با بابایی میرفتیم یه دوری میزدیم و کلی هم خرت و پرت از ا...
28 اسفند 1393

خرید عید

سلام  سلام..... دوباره داره بوی عید میاد و بوی پول خرج کردن هم از کنارش داره شنیده میشه ...ما هم برای اینکه این سنت حسنه رو انجام داده باشیم تصمیم گرفتیم هر چه زودتر بریم خرید عید... به خاطر همین بابایی هفته پیش من و زهرا طلا رو گذاشت خونه مامانم تا با خیال راحت این سنت رو به جا بیاریم من هم در همین راستا کلی برای زهرا جونم خرید کردم...البته بازم اگه چیزی چشمم رو بگیره حتما براش میخرم ..مخصوصا اینکه روسری مناسبی براش پیدا نکردم... در عوض برای خودم چیزی نگرفتم..یعنی تصمیم هم نداشتم چیزی بگیرم به جز یه جفت جوراب ناقابل که چون مورد پسندم رو پیدا نکردم!! فعلا همون رو هم نخریدم ... فعلن بریم یه چن تا عکس خوشگل از...
13 اسفند 1393

روز عید...

تـو برای خلقت حوا بـه دنـیا آمدی پس تو پیش از حضرت دنیا به دنیا آمدی اشک با تو از دل زهـرا تولد یافته است مادرت دریا ، خودت دریا به دنیا آمدی جای زمزم، عشق از زیر قدمهایت شـکفت بانوی بانی باران، تا به دنیا آمـدی بعد تو ضرب المثل شد دختران بابائیند زین سبب تو زیـنت بابا به دنیا آمدی تو در آغوش حسینت خــنده ات گل می کند پس به خاطر خواهی ارباب دنـیا آمدی گریه کمتر کن سلام زینب قلب صبور تو برای روز عاشورا به دنیا آمدی دارد از امروز کار خانه یادت می دهد مادر خانه پس از زهرا به دنیا آمدی میلاد با سعادت حضرت زینب (س) مبارک سلام به همه دوستای گلم...امشب...
4 اسفند 1393

زهرا طلا بلا شده...

این روزا زهرا کوچولوی ما خیلی شیطون بلا شده .. . دوست داره به همه جا سرک بکشه و همه چی رو امتحان کنه ببینه چه مزه ایه ..خوردنیه یا باید باهاشون بازی کنه.. مثلا چند روز پیش من توی آشپزخونه بودم و داشتم کارامو میکردم...بعد چند دقیقه ای دیدم زهرا نیست و صداش هم نمیاد..با خودم گفتم حتما باز داره خرابکاری میکنه...بعللللله...دیدم خانوم رفته سرکمدش و بسته پنبه رو پیدا کرده..کل پنبه ها رو ریخته بود بیرون و داشت باهاشون بازی میکرد!!(البته بماند که دیدم ملچ ملوچ هم میکنه!!!)معلوم نیست چقدرشو مزه کرده تا فهمیده اینا برای بازی کردن مناسبتره تا خوردن!!! نگاه کن چقدر هم داره بهش خوش میگذره!!! داره به منم تعارف م...
21 بهمن 1393

خوشگذرونی....!!!!!!

دوباره سلام این چند هفته ی گذشته ما یعنی من و بابایی و زهرا طلا کلی برا خودمون خوشگذرونی کردیم... روز19 دی ماه بعد اینکه بابایی از سرکار برگشت گفت:دو هفته مرخصی گرفتم بریم شهرمون،پیش بقیه. من و زهرا هم از خدا خواسته خیلی ذوق کردیم.. آخه اونجا خیلی به زهرا خوش میگذره ..کلی سرگرمی داره و افراد زیادی هستند که زهرا دوست داره باهاشون بازی کنه. خلاصه ما این دو هفته اومدیم شهر مادریمون.. بــــــــله دیگه اونجا هر شب یا شب در میون میرفتیم دید و بازدید. شام یا ناهار هم خودمون رو یه جایی دعوت میکردیم ...روزا هم برای خودمون میگشتیم ..یا میرفتیم بازار یا خونه همسایه ها....منم خودمو با سرگرمی جدیدم یعنی شیرینی پزی مشغول میکر...
5 بهمن 1393