نوروز94
سلام
اول از همه این شعر رو میذارم واسه نفسم زهرای گلم
تا عشق آمد دردم آسان شد،خدا را شکر
مادر شدم او پاره ی جان شد،خدا را شکر
شوق شنیدن ریخت حتی گریه اش در من
لبخند زد،جانم غزلخوان شد،خدا را شکر
من باغبان تازه کاری بودم اما او
یک غنچه زیبا و خندان شد ،خدا را شکر
او آمد و باران رحمت با خودش آورد
گلخانه ما هم گلستان شد ،خدا را شکر
سنگ صبورم،نور چشمم ،میوه قلبم
شب را ورق زد،ماه تابان شد،خدا را شکر
مادر شدن یک امتحان سخت و شیرین است
دلواپسی هایم دو چندان شد،خدا را شکر
امسال اولین عید نوروزی بود که زهرا جونم داشت می دید...اولین بهارش
زهرا برای ما از بهار هم بهار تره..مثل شکوفه های خوشگل کوچولو توی اول عیدکه روی درختاست که هر ثانیه بهش نگاه میکنم به خاطر وجودش خدا رو شکر می کنم
با اینکه ما امسال به خاطر شرایط شغلی بابایی از عید چیز زیادی نفهمیدیم ولی وجود زهرا پیش ما برامون از هر چیزی با ارزش تر و زیباتر بود و نمیدونم اگر زهرا نبود چطوری میخواستیم این روزا رو بگذزونیم...
سال تحویل که بماند هممون خواب بودیمچون بابایی که به خاطر فشردگی کارش از خستگی بیهوش شده بود!زهرا هم از غروب کلی گریه کرد و با هر زحمتی بود تونستم بخوابونمش ..خودمم وقتی دیدم اونا خوابن دیگه انگیزه ای برای بیدار موندن نداشتم و گفتم ای بابا چه کاریه؟! منم بگیرم بخوابم
به دلیل بی انگیزه بودن شدید برای عید یه سفره هفت سین کوچولو چیده بودم که البته چند تا سینش رو نداشتیم
سبزه هاشم همونایی بود که گفته بودم تا عید سال بعد عمل میادالبته برا سیزده آماده شده بود.
امسال بابایی تا 9عید شیفت بود و من و زهرا توی خونه تنهای تنها بودیم..نه جایی بود که بریم عید دیدنی نه کسی که بیاد خونمون..من سعی میکردم سر خودمونو یه جوری گرم کنم...و بیشتر وقتها زهرا رو میبردمش توی کوچه تا رفت و آمد بقیه که به عید دیدنی همدیگه میرن رو تماشا کنیم!!تا شاید حس و حال عید بیاد برامون
زهرا دم در خونمون
روز ششم عید تصمیم گرفتیم از این وضعیت غمناک و یکنواخت بیایم بیرون..گفتیم حالا که ما نمیتونیم بریم شهرمون خوب بقیه بیان پیش ما ..و به تمام فامیلمون زنگ زدیم و اونا رو برای روز هفتم عید شام دعوت کردیم خونمون به صرف آش رشته
دستشن درد نکنه..کل فامیل هلک هلک پا شدن و یه ساعت مسیر راه رو به جان خریدن و اومدن خونمون و ما رو از اون حال و هوا بیرون اوردن
نهم هم آخرین روز کاری بابایی بود و غروب اون روز وسایلمون رو بستیم و رفتیم به دیار خودمون...و تازه عید ما شروع شد.........!!!
روزا معمولا میرفتیم بیرون کوهی...تپه ای...جوی آبی... شبا هم میرفتیم عید دیدنی ... من که تازه فهمیدم عید اومده!!
سیزده به در هم با تمام فامیل زدیم به دامــــــــــــن طبیعت و رفتیم یه جای بکر وسط کوه ها...و بساطمون رو پهن کردیم...
شب 12 فروردین هم عقد کنون پسرخاله بنده بود که اونجا به زهرا جونم خیلی خوش گذشت...
من از فرصت استفاده کردم و وقتی عروس و داماد نبودند ؛ توی محضرکنار سفره عقد از زهرا جونم که کلی ذوق کرده بود عکس انداختم:
اینقدر اونجا خوشحالی میکرد که نگو
اینجا هم با بابایی وداداش و آبجی من برای ناهار رفته بودیم بیرون
اینم یه روز دیگه ..رفتیم لب جوی..جاتون خالی چایی دودی خوردیم
اینم روز 12فروردین بود که با دایی زهرا رفتیم شاهزاده علی..البته قبلش برای ناهار رفتیم کوه و اونجا جوجه درست کردیم..بسیار خوشمزه بود و زیاد...!!!!
زهرا هم که تازگی عاشق خوردن گوشتای روی استخون مرغ شده...اون روز هم کلی جوجه خورد!!
اینا هم عکسای سیزده به دره...اونجا هم زهرا حسابی مشغول خوردن استخون مرغ شده بود!!!
و البته در همون حین غذا خوردن هم توی بغل مامان جون خوابش برد
اون استخون توی دستشو نیگا...!!
اینجا هم غروب روز سیزده بود که رفته بودیم سر زمینای کشاورزی مون و اونجا هم یه ساعتی خوش گذروندیم
اینم زهرا طلا و پسر داییش آقا رضا
بچم از بس که رفته بودیم بیرون لپاش از آفتاب سوخت ولی عوضش کلی بهش خوش میگذشت
بابایی تا 20 عید مرخصی گرفته بود و ما کلی خوش بحالمون شده بود..
تازه شنبه یعنی پریروز برگشتیم خونمون...حالا ما موندیم و عادت زهرا که هر روز باید بره بیرون
امیدوارم عید به همگی شما دوستان هم خوش گذشته باشه