زهرا خانومزهرا خانوم، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

✿دخترم فرشته کوچک من(✿◠‿◠)

کویر نوردی

ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام دلم تنگ شده بود..خیلی وقت بود برای وبلاگ زهرا خانوم پست نذاشته بودم...البته تقصیر من نبود و درگیر شده بودم...در عوض الان اومدم کلی عکس از خاطرات زهرا طلا توی این مدت بذارم ... اول از همه جمعه 18 مهر جای همه خالی ، رفتیم کویر و یه صبحونه خیلی خیلی خوشمزه اونجا درست کردیم...هوا اون روز خیلی خوب بودالبته گاهی هم هوا سرد میشد و چون من برا زهرا لباس گرم نبرده بودم کلاه پسر دایی جونش رو قرض گرفتم و سر زهرا گذاشتم...به نظر خودم که خیلی بهش میومد اونجا کلی ماسه بازی کردیم و به زهرا طلا هم خیلی خوش گذشت... اینم عکسای دختر گلم توی کویر... بقیه...
29 مهر 1393

ایستادن زهراღ

چند روزی هست که دخترم می تونه خودشو ایستاده نگه داره... فقط کافیه یه کوچولو کمکش کنی....اینقدر خودشو محکم نگه میداره که نگو... نمونش عکس زیر.. هزار ماشالله این لباس خوشگل هم که تن زهراست، زن دایی علی جون براش دوخته واقعا هنرمنده...دستش درد نکنه ایشالله به همین زودی زود زهرا خانوم شروع کنه به راه رفتن ... ...
9 مهر 1393

ای کی یوسان!!

بالاخـــــــــــــــــــــــــره بعد از دودلی های زیاد در مورد موهای زهرا........ جمعه شب خونه باباجون بودیم که توی یه حرکت غافلگیرانه بابایی ماشین اصلاحو گذاشت رو موهای زهرا و....... البته اون شب زهرا تنها کچل نشد بلکه دایی هم پسر کوچولوش آقا رضا رو کچل کرد ... حالا تو خونه زهرا رو صدا میزنیم :ای کی یوسان..!!!!!!!!!!!     عکس زهرای کچلی مچلی رو هم توی ادامه مطلب گذاشتم... اینم زهرا خانوم ما..... یه وقت غصه نخوری دخترم.. ...ایشالله زود زود موهات درمیاد...پر پشت تر و خوشگل تر از روز اولش ...
8 مهر 1393

مسافرت

شهریور امسال خیلی خوب بود..چون کلی مسافرت رفتیم و زهرا طلا هم کلی کیف کرد : دوشنبه 10شهریور اول رفتیم مشهد..اولین بار بود که دخترم میرفت زیارت امام رضا(ع) اونم توی دهه کرامت . ،   بقیه عکسا توی ادامه مطلب.....   زهرا خانوم توی کوه سنگی(البته چون شب بود عکسای خوبی نگرفتیم )   بعدش رفتیم کاشمر،امامزاده سید مرتضی قربون اون نگاه کردنش بشم اینجا زهرا تازه از خواب بیدار شده بعد از 16 تا 23 رفتیم مسافرت دسته جمعی؛با عموهای زهرا خانوم و خاله جون من.. بارگاه آقا علی عباس بادرود(کاشان )   ...
1 مهر 1393

❊ پنج ماهگی❊

پنج ماهگیت مبارک دخترم زهرا طلا از امروز وارد ماه ششم زندگیت شدی ... دیگه کم کم داری بزرگ میشی...اینو میشه از کارات فهمید.. کلی کلمه بلدی بگی..:اغوو...بوووو...اییی...ب ب..اب..وکلی کلمه بامزه دیگه کارای زیادی هم میتونی انجام بدی:..میتونی با یه کم کمک بشینی.... وقتی ایستاده نگهت میداریم یکی دو قدم برمیداری.. .یه عالمه غلت میزنی. ..وقتی به شکم میخوابونیمت دستاتو محکم روی زمین نگه میداری و سرتو بالا میاری... قربونت بشم وقتی برات شعر میخونم کلی برام میخندی دیگه داری برا خودت خانومی میشی ...
30 شهريور 1393

☯ اولین وعده غذایی☯

سلام دختر گلم چند روزی هست که وقتی من یا بابایی غذا میخوریم با شور و اشتیاق بهمون نگاه میکنی.. وقتی قاشق غذا رو میبینی بال بال میزنی تا به تو هم غذا بدیم.. واسه همین من دیروز برات اولین وعده غذایی یعنی لعاب برنج رو درست کردم و برات توی شیشه ریختم.. قربونت برم اینقدر با ذوق میخوردی که نگو.. دیگه از امروز به بعد باید هر روز برات غذای مخصوصتو درست کنم چون دیگه با شیر خودم سیر نمیشی...اینا همش نشونه اینه که داری بزرگ میشی..دیگه کم کم داری برا خودت خانومی میشی ...
28 شهريور 1393

سفر

سلام بالاخره از مسافرت برگشتیم..جای همگی خالی خیلی خوش گذشت..زهرا خانوم هم حسابی کیف کرد تو دریا زود زود میام عکسا و خاطرات رو میگم
28 شهريور 1393

ناز گل باباღღ

الهی قربونت برم ، نازگل بابا دخترم چراغ خونه ی منی ، فقط تویی تاج سرم چشم و چراغ خونه ای ، قصه ی عاشقونه ای الهی قربونت برم ، واسه بودن بهونه ای دختر بابا ای ناز گلم ، الهی قربونت برم واسه موندن بهونه ای ، دردتو با جون میخرم دختر بابا نازگلم ، الهی قربونت برم واسه موندن بهونه ای ، دردتو با جون میخرم ماه که توی آسمونه ، ستاره ای در نمیاد بهار عمر من تویی ، خزون و هیچکس نمی خواد صدای خنده های تو ، پیچیده توی خونمون از نفست تازه می شن ، گلهای تو گلخونمون موهاتو که بو می کنم ، عطر گل نسترنه فرشته ی کوچک من ، عشق تو ،تو قلب منه ...
10 شهريور 1393

چهار ماهگی

سلام دختر قشنگم .... چهارشنبه 29 مرداد ماهگرد تولدت بود.. و البته روز کنترل.. صبح با مامان جون بردیمت مرکز بهداشت . خانومیکه اونجا بود   قد و وزنت رو اندازه گرفت" وزن 5900 و قد 65 سانت " وقتی قدت رو اندازه گرفت با تعجب گفت:باباش قد بلنده یا من اشتباهی اندازشو گرفتم؟؟!!!! ماشالله  بس که قدت بلند شده بود!!! بعدش هم مامان جون تو رو برد تا واکسنتو بزنن... الهی بمیرم فقط همون موقعی که به پات سوزن زدند گریه کردی...ولی بعدش بغلت کردم و تو هم آروم شدی... خدا رو شکر اصلا هم  تب نکردی... کل اون روز رو هم بازی میکردی و پاهاتو تکون میدادی..انگار نه انگار که آمپول زدی ...
2 شهريور 1393

روروک

دختر گلم جدیدا دیگه خسته میشی همش خوابیده باشی... دوست داری بلند شی و همه جا رو نگاه کنی ... بخاطر همین من و بابایی برای اولین بار تو رو توی روروک گذاشتیم... وای چقدر کیف کردی.. . آخه از اون بالا میتونی همه چی رو ببینی و دیگه حوصلت سر نمیره... البته هنوز یه کم کوچولویی و ما هم برای اینکه نیفتی جلوت یه بالش میذاریم.. وقتی سوارش میشی بابایی میگه برا دخترمون یه پ راید گرفتیم!   بقیه عکسا توی ادامه مطلب...یادت نره... اینجا هم من توی آشپزخونه کار داشتم..بردمت جلوی تلویزیون .. تو هم با شوق و ذوق برن...
16 مرداد 1393