این روزها...
برای دختر نازم زهرا
یکسال گذشت با همه فراز و نشیب هایش..چقدر زود گذشت و تو چقدر زود بزرگ شدی..بزرگ شدنت را می توان از پس کارهایی که هر روز به تازگی یاد میگیری و یا کلماتی که آن ها را با لهجه شیرین کودکانه ات بر زبان می آوری ؛ فهمید.
هر روز صبح که از خواب برمی خیزی آماده ای تا آن روز یک کار جدید یاد بگیری؛شیطنت کنی و من با تمام وجود ثانیه به ثانیه رشد تو را با چشمانم میبینم و آن را به ذهنم میسپارم تا برای ابد شیرین ترین لحظات زندگی من ثبت شود.
دختر عزیزم
میدانم به یاد نداری اما من خوب یه یاد دارم..روزی که برای اولین بار تو را در آغوش گرفتم ..تو گریه میکردی اما من میخندیدم و با گریه ی تو اشک شوق میریختم...گویی خداوند تکه ای از بهشت را به آغوش من داده بود...تکه ای از بهشت که بوی عظمت پروردگار را میداد..و من سر از پا نمی شناختم از این هدیه خداوندی...
دخترم
تو را با عاشقانه ترین ترانه های زندگیم
با ذره ذره وجودم
و با تمام نفسم دوست دارم
بقیه ادامه مطلب....
با اینکه خیلی خیلی دیر اومدم ولی باز اومدم تا از دختر گلم بنویسم..واقعا اصلا وقت نمیکنم حتی لب تابو روشن کنم چه برسه به اینکه بخام مطلب بذارم... چراااااا؟؟؟؟؟؟؟ لطفا دوستان راهنمایی کنند که چجوری هر هفته پست جدید میذارن؟؟؟
از دوستای عزیز نی نی وبلاگیم هم معذرت میخام که این چند وقته بهشون سر نزدم
یه ماهی میشه که زهرا جونم کلمه (چیه )رو یاد گرفته ...هر چیزی رو که میبینه فوری دستشو دراز میکنه و میپرسه این چیه؟؟؟
کافیه یه روز پیاده از خونه ببرمش بیرون دیگه زهرا دستش کلا بالاس و هی به این و اون اشاره میکنه که این چیه؟؟و منم هر دفه باید براش توضیح بدم
البته اولاش حرف -چ- رو نمیتونست خوب تلفظ کنه و صوتی بین -ت- و -س- رو ادا میکرد ولی الان خیلی بهتر شده و تقریبا خود -چ- رو میگه..
وقتی اینجوری میگه دوست دارم درسته قورتش بدم
خانوم وقتی سوار ماشین میشیم حتما باید پنجره رو براش پایین بدیم تا سرشو از پنجره بیرون کنه و خیابون رو تماشا کنه و کلی هم از این کارش کیف میکنه..
فقط این دختر خانوم ما مثل اینکه حالا حالا ها قصد نداره به تنهایی راه بره..با اینکه عاشق راه رفتنه و همش دوس داره راه بره و خسته نمیشه ولی نمیدونم چرا مستقل نمیشه و هنوزم باید دستشو به چیزی بگیره..انگاری خیلی از تنهایی راه رفتن میترسه...من که نمیدونم دیگه باید چیکار کنم؟؟
راستی بابایی زهرا دو هفته ای میشه رفته ماموریت و من و زهرا هم اومدیم خونه مامان جون...ماموریتش تقریبا دوماهی طول میکشه...توی این روزا زهرا خیلی دل تنگ باباییش میشه...
یه بار داشت گریه میکرد هر کاریش کردم ساکت نمیشد..بهش گفتم: زهرا بابایی داره میاد...قربونش برم ساکت شد و نگاهشو انداخت طرف در هال فک کرد بابا اومده
از طرف دیگه اینجا خیلی به زهرا جون خوش میگذره...چون تقریبا هر روز میریم بیرون و دیگه توی خونه نمیمونیم تا حوصلش سر نره...خیلی از روزها هم با آقا رضا بازی میکنه و کلی سرگرم میشه
راستی موهای زهرا رو هم کوتاه کردیم..آخه خیلی به هم ریخته و بلند شده بود..اولش که کلی گریه میکرد ولی بعد گوشیمودادم دستش و اونم سرگرم شد و دیگه تا آخر اذیت نکرد...حالا عکسشو توی آخر مطلبم گذاشتم...
اینم چند تا عکس خوشگل از زهرا جونم
یه روز جمعه رفتیم کاخک
زهرا قبل از کوتاه کردن مو
زهرا طلا بعد از کوتاه کردن مو