بالاخره به آرزومون رسیدیم....
سلام
دیشب بالاخره زهرا جونم ترسش ریخت و خودش تنهایی شروع به راه رفتن کرد...هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
دیشب وایستاده بود و دستشو گذاشته بود روی شونم.من و بابایی هم نشسته بودیم.طبق عادتم دست زهرا رو از رو شونم برداشتم و رفتم عقب و بهش گفتم بیا؛ دیدم خودش اومد!!بعد خیلی ازش دور شدم و ازش خواستم بیاد پیشم.زهرا هم بدو بدو اومد پیشم..اونقدر من و بابایی ذوق کرده بودیم که نگو...آخه خیلی وقت بود منتظر راه رفتنش بودیم.
شروع کردیم به تشویق کردنش و دور هال راه میرفتیم اونم تند تند دنبالمون میومد..خودشم خیلی خیلی ذوق کرده بود ،تا میافتاد سریع میخاست بلندش کنیم که دوباره راه بره..اینقدر میخندید که نگو...
من که دیگه از خوشحالی داشتم بال در می اوردم.خلاصه دیشب یه نیم ساعتی زهرا مدام راه رفت و راه رفت و بالاخره ترس این خانوم کوچولوی ناز ما ریخت و من و بابایی رو به آرزومون رسوند..
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا